حالا كه تو نحو خواندهاى بگو ببينم: در پاسخ آن مسئله زنبوريه بايد اذا هو هى بخوانيم يا اذا هو اياها؟ همان مسئلهاى كه سيبويه را به ديار عدم فرستاد.
اگر در اين مورد هم كشتيبان پاسخ صحيحى مىداد و مىگفت: بايد اذا هو هى بخوانيم چنان كه در قرآن مجيد آمده است: فَإِذا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعى مرد نحوى توانائى ديدن وجود كشتيبان را به كلى از دست مىداد و پيش از آن كه در گرداب مهلكى كه فضا و دريا براى او تهيه ديده بود دست از جان بشويد خود را به دريا مىانداخت و از شكنجه ديدن قيافه كشتيبان كه به خوبى «هستى خود» را اثبات كرده بود راحت مىگشت!
آرى قانون نحس خودپرستى همين است كه به ابراز هستى خويشتن قناعت نمىورزد و نمىگويد: من نحو خواندهام پس هستم، كه هيچ منافاتى با اين ندارد كه كشتيبان هم بگويد: من كشتى مىرانم پس هستم، و آن يكى بيل مىزند پس هست، و آن ديگرى هم به وسيله علم و معرفت آيات الهى را در اين دنيا مىخواند پس او هم موجود است.
ولى چنان كه بر همه روشن است در آن هنگام كه يكى از وسائل زندگى جاى هدف اعلاى «حيات معقول» آدمى را بگيرد شناخت اين كه ضرب در جمله ضرب زيد عمر فعل ماضى مفرد و مذكر و غايب و زيد فاعل و عمر و مفعول آن است، تفسير عالم هستى را به عهده مىگيرد و براى حيات آدمى معنا مىبخشد. كشتيبان از شنيدن اين بانگ دلخراش كه چون نحو نخواندهاى پس نيم عمرت بر فناست ضربه شديدى خورد، زيرا تا آن روز چنين جملهاى را نه از عقل و وجدانش شنيده بود و نه از پيامبران الهى و اوصياء و اوليا چنين هدفى براى حيات سراغ گرفته بود، و نه از قوانين عالم وجود كه هستى او را در خود جاى داده و در آهنگ بزرگى كه در آن قوانين نواخته مىشود شركت دادهاند.
ضربهاى كه بر كشتيبان خورده بود، شكننده و يأسآور بود در نتيجه- دل شكسته گشت كشتيبان زتاب شگفتا! نكند اين مرد نحوى راست مىگويد كه چون من نحو نخواندهام نيمى از عمرم بر باد فنا رفته است؟ اما اين يك انديشه باطل است كه ذهنم را در اين پهنه اقيانوس به خود مشغول داشته است زيرا براى اعلان بطلان و فناى يك لحظه از زندگى كه جلوهگاه عظمت خداوندى است، ندائى از وجدان و عقل و منطقى بالاتر از منطقى اين مرد نحوى مورد نياز است مردى كه همه هستى و عظمتها و قوانين و ارزشها و هدف اعلاى آن را در تنظيم قالبهاى قراردادى الفاظ مىجويد و نمىداند كه:
او چو خود را در سخن آغشته است
از حكايت او حكايت گشته است.
ججضربه «نيم عمر تو شد بر فنا» كه نحوى بر او وارد كرده و دل او را شكسته بود لحظاتى چند كشتيبان را در خود فرو برد، و او جز سكوت در برابر امواج طوفانى آن خود پرست چارهاى نديد، چونان سكوت و آرامشى كه وى همواره مىبايست در برابر امواج طوفانى دريا از خود نشان دهد دريغا! كه طوفان دريا جسم آدمى را به بازى مىگيرد، ولى طوفان درون خود پرستان ارواح انسانها را شكنجه مىدهد، او مىتوانست پاسخى قانع كننده به مرد نحوى بگويد ليك ضربه سئوال تندتر از آن بود كه با گفتگو منتفى گردد. ليك آن دم گشت خاموش از جواب و به جاى مرد نحوى خويشتن را مخاطب قرار داد كه
بنشينم و صبر پيش گيرم
دنباله كار خويش گيرم
وانگهى اگر من در اينجا براى خاموش كردن شعلههاى آتش خودپرستى اين مرد حقير و كوتهبين به نزاع و جدال بپردازم و او را به خطائى كه در اثبات هستى خود و نفى هستى ديگران مرتكب شده است آگاه سازم، شايد كشتى زمام از دست من بربايد و در نتيجه اين مناقشه و بگو مگو كه به بركت «نحو خواندهام پس هستم و تو نخواندهاى پس نيستى» به راه افتاده است كشتى و كشتى نشينان و حتى خود من كه كشتيبانم و بالاتر از همه اين مرد نحوى را كه با علم به فعل و فاعل به هدف اعلاى حيات خود رسيده است به كام مرگ بسپارد پس بهتر اين است كه: